گدای کور

ساخت وبلاگ

 چند روز پیش به خاطر یک حرکت ساده عضله پام به شدت گرفت، طوریکه ظرف چند ساعت قدرت حرکت دادن پام رو نداشتم اینقدر که درد شدیدی داشت. راهی درمانگاه شدم.  جلوی پله های در ورودی درمانگاه پیرمرد گدایی نشسته بود و گدایی میکرد. من که لنگ لنگان راه میرفتم متوجه شدم که از پله ها نمیتونم بالا برم و به سمت قسمتی رفتم که مخصوص ویلچر هست. از جلوی پیرمرد گدا رد میشدم که ناگهان پیرمرده زل زد تو چشمام وگفت: من کورم یک کمکی به من بکن!  اول جا خوردم بعدش اینقدر خندم گرفت که درد پام رو فراموش کردم.گدای دروغگو، باعث شد چند لحظه درد به اون شدت رو فراموش کنم. فکر کنم بخاطر اینکه من رو خندوند  باید کمکش میکردم ولی واسه دروغگویی کاملا واضحش این کار رو نکردم...

خاطرات پشت دوربین...
ما را در سایت خاطرات پشت دوربین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4sanaz1359a بازدید : 80 تاريخ : جمعه 20 اسفند 1395 ساعت: 5:44