جشن تولد

ساخت وبلاگ

 جشن تولد دختر کوچولوی چهار ساله بود که توی خونشون برگذار میشد. یک خونه کوچیک با کلی مهمون، اون هم نه مهمونهای کوچولو. همه مهمونها خانمهای بزرگسال بودند.در کل هفت یا هشت تا بچه بودند. 

 مادر دختر کوچولو یک پسر هشت ماهه هم داشت، که این بچه خیلی بیتابی میکرد و مامانش مدام میرفت توی اتاق تا ساکتش کنه. این جشن تولد به مجلس عقد یا عروسی بیشتر شبیه بود چون فقط بزرگترها مشغول هنرنمایی بودن و بچه ها یک گوشه نشسته بودند.دو ساعت معطل بودم تا به گفته مامان دختر کوچولو همه مهمونهاشون بیان. خوب مشخص بود که بچه ها حوصلشون سر میره. مامان دخترک هم که مدام در راه رفت و آمد به اتاق بود. کم کم متوجه شدم که مامان دخترک چقدر بی حوصله هم هست. و از اینکه که دخترش و پسرش همکاری نمیکنند شاکی بود.  

 بالاخره وقتی رسید که به بچه ها گفتم پاشید واسه دوستتون بر.قصید و تولدت مبارک بخونید.مشغول فیلمبرداری شدم که متوجه مامان دخترک شدم، اومد پیشم و گفت: ببین نمیخوام از خواهر شوهرم و بچه هاش فیلم بگیری. من که کمی جا خورده بودم گفتم: من که خواهرشوهرتون و بچه هاش رو نمیشناسم. گفت: بچش همون پسره هست که بلوز سورمه ای تنشه. گفتم: باشه،سعی میکنم فیلم نگیرم ولی آخه اون بچه قاطی بقیه بچه هاست  هر جور فیلم بگیرم باز هم توی فیلم هست. گفت: به مامانش بگو بچش رو بنشونه. گفتم: ببخشید من برم بگم بچه شما بشینه بقیه بچه ها باشن. گفت: اگه شما بگین ناراحت نمیشن. گفتم: ببینید خواهرشوهرتون

داره ما رو نگاه میکنه، میفهمه که شما چی گفتید. خانمه یک نگاهی از روی نارضایتی کرد و رفت. 

 بابای دختر کوچولو موقع بریدن کیک اومد و چندتا عکس گرفتند و البته که چندتا عکس هم با خواهرش و پسر کوچولوی خواهرش گرفت. و من مامان دخترک رو میدیم که چه حرصی میخورد.

 موقع باز کردن کادوها رسید . به مامان دخترک گفتم بیایید کادوها رو باز کنید که گفت: من نمیتونم پسرم گریه میکنه. گفتم: پس به یکی بگید بیاد. ده دقیقه معطل شدم و کسی نیومد، به خواهرها و مامان خانمه گفتم بیایید که اونها هم نیومدند. مهمونها صداشون بلند شد که ساعت ۸ شبه، میخواهیم بریم خونمون یالا کادوها رو باز کنید و چندتاشون هم بلند شدند رفتند, در این موقع همون خواهرشوهره گفت: من کادوها رو باز میکنم و مهمونها هم گفتند خدا خیرت بده زودتر بخون. خواهرشوهر شروع کرد به باز کردن کادوها. به مامان دخترک گفتم بیایید پیش دخترتون بشینید، ولی خداییش حالش دیدنی بود یعنی کارد میزدی خونش در نمیومد.

 بعدا مامان دختر اومده بود مغازه و کلی گله کرده بود که چرا من اینقدر مظلوم بودم و به مهمونهاشون هیچی نمیگفتم. البته منظور از مهمون همون خواهر شوهرش بود.

 وقتی دخترک دوساله بوده، مامانش همچین جشن تولدی واسش گرفته بوده و اونجا هم از فیلمبردار راضی نبوده.

  دلم میخواست به این خانم بگم، تو که اینقدر بی حوصله هستی، با خواهرشوهرت هم که مشکل داری، دو سال پیش هم که تولد گرفتی، چرا دوباره تولد میگیری و این همه حرص میخوری.بعد هم فیلمبردار رو بد جلوه میدی.

 ب

خاطرات پشت دوربین...
ما را در سایت خاطرات پشت دوربین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4sanaz1359a بازدید : 87 تاريخ : سه شنبه 30 خرداد 1396 ساعت: 3:02