کم عقل

ساخت وبلاگ

 مراسم عقدی بود. به همراه عروس و داماد رفتیم باغ تا عکس بگیریم و بعد بریم آتلیه واسه بقیه عکسها. توی مسیر رفت و برگشت به باغ داماد مرتب به عروس میگفت حجابش (شنل) روی صورتش بکشه ، در حالیکه صورت عروس اصلا دیده نمیشد. به قیافه و رفتار داماد نمیخورد که خیلی مذهبی و خشک باشه، ولی تاکیدهای مکررش خیلی رو اعصاب بود.

 برگشتیم آتلیه و مشغول عکاسی شدیم. داماد هر پنج دقیقه میگفت: برم از ماشینمون یک خبری بگیرم، یک وقت کسی گلهاش رو نکنه. با اونکه بهش اطمینان میدادم جای ماشین که جلوی آتلیه پارک بود ، امنه ولی باز هم داماد میرفت. 

 بالاخره یکبارکه داماد خواست بره از ماشینش خبری بگیره از من پرسید:

 یک شیشه آب توی ماشینه میتونم بیارم آتلیه؟ من هم به خیال اینکه شیشه آب توی ماشین گرم میشه، گفتم: آره بیارید، واسه اینکه خنک بمونه بگذارید توی یخچالی که گوشه آتلیه داریم. عروس یکباره و با صدای بلند رو به داماد گفت: نه نیاری. ولی داماد سریع رفت بیرون. من که از عکس العمل عروس یکه خورده بودم، فهمیدم یک چیزی هست. به عروس گفتم: چی شده نکنه آب نیست. عروس با کمی خجالت گفت: نه نیست. 

 داماد اومد داخل آتلیه در حالیکه یک شیشه رو که توش مایعی هم بود دستش گرفته بود ، البته طوریکه زیاد شیشه معلوم نباشه و سریع برد گذاشت یک گوشه.

 من که خیلی جا خوردم. تمام این مدت که با هم رفتیم باغ و این مدتی که داماد به ماشینش سر میزد شیشه م.ش.ر.و.ب همراه داشتن.

 علت اینکه اینقدر به حجاب عروس گیر میداد رو هم فهمیدم.  واسه این بود که یک وقت توجه پل.یس بهشون جلب نشه و ...پسر بی عقل!

خاطرات پشت دوربین...
ما را در سایت خاطرات پشت دوربین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4sanaz1359a بازدید : 96 تاريخ : دوشنبه 27 دی 1395 ساعت: 14:13